پنج شنبه 89/4/31

دوستم تعریف
میکرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو
شمال طرف اردبیل،
میکرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو
شمال طرف اردبیل،
جای اینکه از جاده اصلی
بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت
بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت
جاده قدیمی با صفا تره
و از وسط جنگل رد میشه!
و از وسط جنگل رد میشه!
اینطوری تعریف میکنه:
من احمق حرف بابام
رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی
رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی
20
کیلومتر از جاده دور
شده بودم که یهو
شده بودم که یهو
ماشینم خاموش شد و
هرکاری کردم روشن نمیشد.
هرکاری کردم روشن نمیشد.
وسط جنگل، داره شب
میشه، نم بارون هم گرفت.
میشه، نم بارون هم گرفت.
اومدم بیرون یکمی با
موتور ور رفتم دیدم نه میبینم،
موتور ور رفتم دیدم نه میبینم،
نه از موتور ماشین سر
در میارم!!
در میارم!!
راه افتادم تو دل جنگل،
راست جاده خاکی رو کرفتم و مسیرم رو ادامه
دادم.
راست جاده خاکی رو کرفتم و مسیرم رو ادامه
دادم.
دیگه بارون حسابی تند
شده بود.
شده بود.
با یه صدایی برگشتم،
دیدم یه ماشین خیلی آرام وبی صدا بغل دستم
وایساد.
دیدم یه ماشین خیلی آرام وبی صدا بغل دستم
وایساد.
من هم بی معطلی پریدم
توش.
توش.
اینقدر خیس شده بودم که
به فکر اینکه توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم.
به فکر اینکه توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم.
وقتی روی صندلی عقب جا
گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر
گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر
دیدم هیشکی پشت فرمون و
صندلی جلو نیست!!
صندلی جلو نیست!!
دلم ریخت.
داشتم به خودم میومدم
که ماشین یهو همونطور بی صدا راه افتاد
که ماشین یهو همونطور بی صدا راه افتاد
هنوز خودم رو جفت و جور
نکرده بودم که تو یه نور رعدو برق دیدم
نکرده بودم که تو یه نور رعدو برق دیدم
یه پیچ جلومونه!
تمام تنم یخ کرده بود.
نمیتونستم حتی جیغ بکشم
ماشین هم همینطور داشت
میرفت طرف دره.
میرفت طرف دره.
تو لحظه های آخر خودم
رو به خدا اینقدر نزدیک دیدم
رو به خدا اینقدر نزدیک دیدم
که بابا بزرگ خدا
بیامرزم اومد جلو چشمم.
بیامرزم اومد جلو چشمم.
تو لحظه های آخر، یه
دست از بیرون پنجره،
دست از بیرون پنجره،
اومد تو و فرمون رو
چرخوند به سمت جاده
چرخوند به سمت جاده
نفهمیدم چه مدت گذشت تا
به خودم اومدم.
به خودم اومدم.
ولی هر دفعه که ماشین
به سمت دره یا کوه میرفت،
به سمت دره یا کوه میرفت،
یه دست میومد و فرمون
رو میپیچوند.
رو میپیچوند.
از دور یه نوری رو دیدم
و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم.
و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم.
در رو باز کردم و خودم
رو انداختم بیرون.
رو انداختم بیرون.
اینقدر تند میدویدم که
هوا کم آورده بودم.
هوا کم آورده بودم.
دویدم به سمت آبادی که
نور ازش میومد
نور ازش میومد
رفتم توی قهوه خونه و
ولو شدم رو زمین
ولو شدم رو زمین
بعد از اینکه به هوش
اومدم جریان رو تعریف کردم
اومدم جریان رو تعریف کردم
وقتی تموم شد، تا چند
ثانیه همه ساکت بودند
ثانیه همه ساکت بودند
یهو در قهوه خونه باز
شد و دو نفر خیس اومدن تو،
شد و دو نفر خیس اومدن تو،
یکیشون داد زد:
ممد نیگا! این همون
احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل میدادیم
احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل میدادیم
سوار شده بود
| [ کلمات کلیدی ] :